22 مهر 1399 توسط الهه میرزا
?بسم الله الرحمن الرحیم?
تنها نجات یافته کشتی،اکنون به ساحل این جزیره متروکه افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات ساحل را به تماشا می نشست.سرانجام خسته و ناتوان شد.
برای خود کلبه ای ساخت که در آن استراحت کند.
برای یافتن غذا از کلبه خارج شد و اولین شب آرامشش راسپری می کرد که از دور متوجه شد کلبه اش آتش گرفته و دودش به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده بود.از شدت خشم و اندوه فریاد زد :
خدایا چطور راضی میشوی با من چنین کنی؟
صبح فردا با صدای بوق کشتی که به ساحل رسیده بود از خواب پرید.
کشتی برای نجات او آمده بود.
نجات دهندگان می گفتند:
خدا خواست دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ، ببینیم.